loading...

" پژواک " ، " آرام "

Content extracted from http://pezh-vak.blog.ir/rss/?1745837436

بازدید : 2
چهارشنبه 2 ارديبهشت 1404 زمان : 20:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

" پژواک " ، " آرام "

سوختن داریم تا سوختن...

بعضی سوختن‌ها رو اون‌قدر بلند فریاد می‌زنی که همه باخبر می‌شن؛

مثل وقتی که دستت می‌سوزه توی آتیش.

اما بعضی دردها، اون‌قدر عمیقن که حتی نفس کشیدن رو هم سخت می‌کنن. مجبورت می‌کنن به سکوت...

مثل وقتایی که دستاشو می‌گیری،

و گرمای وجودش آروم‌آروم می‌ره تا تهِ جونت،

توی سلول سلولِ وجودت،

تا مغز استخونت...

بعد، یه روز همون آدم میگه:

«نمی‌خوام دیگه دستامو بگیری.»

همون‌جا، یه چیزی توی دلت فرو می‌ریزه.

تمام وجودت می‌سوزه...

یه سوختنِ بی‌صدا،

از اونایی که قلبتو مچاله می‌کنه،

ازت یه ویرونه می‌سازه—

ویرونه‌ای که دیگه هیچ‌وقت، خوب نمی‌شه.

برچسب ها
بازدید : 2
چهارشنبه 2 ارديبهشت 1404 زمان : 14:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

" پژواک " ، " آرام "

یکی، آرامشش رو ته یه فنجون قهوه می‌ریزه ,

یکی با گرمای استکان چای، خودش رو جمع‌و‌جور می‌کنه ،

اون یکی، دود سیگار رو می‌فرسته هوا، شاید دلش سبک‌تر شه.

یکی خیابون‌گرده، تا پاهاش خسته نشن، ذهنش آروم نمی‌گیره.

بعضیا مشت می‌کوبن به کیسه بوکس، انگار بغضاشون رو له می‌کنن .

هر کسی یه نسخه برای زنده موندن داره .

یه راهکار، یه قلقِ شخصی برای دوام آوردن

اما همه‌ش مُسَکنه، همه‌ش راه فرعیه.

اصلِ ماجرا یه چیز دیگه‌ست یکی که باید باشه... و نیست.

همونی که با نبودش،

حتی مشتت رو میزنی به دیوار،

انگار باید دردت رو با درد خالی کنی .

اما اگه باشه...

فقط یه نگاهش کافیه تا هیاهوی دنیا، توی سکوت چشم‌هاش گم بشه.

کافیه باهاش چشم تو چشم بشی

تا از دنیا و متعلقاتش، فارغ شی......

و تویی که هیچ مُسَکِنی، جوابگوی نبودنت نیست .

حلال ترین ممنوعه‌ی من....

دیدنت، منو از برزخ دنیا بیرون می‌کشه

حتی وقتایی که قهری ،

حتی وقتی نگاهم نمی‌کنی......

بازدید : 1
سه شنبه 1 ارديبهشت 1404 زمان : 2:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

" پژواک " ، " آرام "

بعضی حرفا رو نمیشه گفت،

نه که نخوای بگی،

یا از گفتنش واهمه داشته باشی...

فقط بعضیاش

قد یه دنیا سکوته.

گاهی باید با یه قطره اشک کشیدشون

روی بوم یه شب تنهایی،

یا گذاشتشون توی ملودی یه آهنگ بی‌کلام،

که فقط دل بفهمه...

چون وقتی دلتنگی

واژه‌ها کم میارن،

و صدا... صداش در نمیاد.

گاهی احساسات در قالب کلمات نمی‌گنجن.

اصلاً اگه بخوای در موردشون حرف بزنی،

به اون احساس ظلم کردی.

مثلاً چطور می‌خوای

وزیدن نسیم ملایم به صورتت رو توصیف کنی؟

یا حس خوب شنیدن صدای پرنده‌ها کنار برکه؟

یا نشستن مهرِ کسی اون گوشه‌ی امن قلبت،

همون‌جایی که دیگه راه برگشتی نداره؟

گاهی باید کوچه‌ها رو قدم بزنی،

توی دل شب،

راه بری، راه بری

تا پاهات درد بگیره…

شاید اینجوری از دردِ قلبت کاسته بشه.

باید به شلوغی خیابونا پناه ببری

تا از هیاهوی ذهنت نجات پیدا کنی،

و یادت بره

فقط می‌تونی دوسش داشته باشی،

نه اینکه داشته باشیش...

و چقدر خوبه که قلبِ خوش‌سلیقه‌ات

احساساتش رو درگیر کسی کرده که ارزشش رو داره،

و این نبردِ تن‌به‌تنی که با احساساتت داری

بازنده‌ای نداره

و در هر حالتی، برنده‌ای—

چون برای چیزی جنگیدی که لایقش هستی.

و کسی رو دوست داری

که حتی اگر ممنوعه‌ترین سیب هم باشه،

ارزشِ رانده شدن از بهشت رو داره...

من ترجیح می‌دم

آدمی‌باشم که به خاطر تو به زمین رانده شد،

تا اینکه

در بهشتِ ابدی،

با حسرتی ابدی‌تر زندگی کنه.

بازدید : 1
سه شنبه 1 ارديبهشت 1404 زمان : 12:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

" پژواک " ، " آرام "

زیباترین چیزی که خدا خلق کرده چیه؟

به‌نظرم شنیدن صدای بارون زیباست، دیدن خنده‌های بچه‌ها زیباست،

راه رفتن کنار رودخانه زیباست،

شنیدن آواز پرنده‌ها زیباست،

بوییدن گل‌ها زیباست،

و وزیدن باد میان درختان هم زیباست.

این‌ها بخشی از زیبایی‌هایی‌ان که خدا خلق کرده.

حتی وقتی به فکرت می‌رسه خودتو عمداً بندازی تا یکی بخنده، اونم زیباست...

چون اون لحظه هم بخشی از خلقت خداست.

اما فکر می‌کنم زیباترین چیزی که خدا خلق کرده، "نگرانی"ه...

نگران بودن برای کسی که دوستش داری.

نگرانی یعنی قلبت رو گذاشتی جایی که چشم‌هات نمی‌بینه،

اما روحت با همه‌ی وجودش حسش می‌کنه.

و شاید خدا،

این حس رو گذاشت تا آدم یادش نره:

دوست داشتن فقط گفتنِ "دوستت دارم" نیست.

گاهی با یه نفسِ سنگین، با یه فکرِ نیمه‌شب،

با یه دعای زیر لب،

آدم عشقشو ثابت می‌کنه.

به‌نظرم نگرانی، واژه‌ی "من" رو تعریف می‌کنه.

اینکه بفهمی‌"من" بالاتر از جسم و روحه،

اونجایی که جسمت توی یه مکان خاص و کنار افراد زیادیه،

اما روح داره بهش جان می‌ده،

در حالی که تو، واقعاً اون‌جا نیستی.

و تمام حواس و ادراکت پیش کسیه که حتی چشات اونو نمی‌بینه

و در عین حال داری حسش می‌کنی.

نگرانی فقط یه حس نیست،

یه تعریف جدیده از "من"ه.

اون لحظه‌هایی که جسمت توی یه جمعه، کنار صدای خنده و حرف،

ولی انگار یه چیزی از تو کَنده شده...

تمامیِ "من"ت، پیش اونه.

جایی که چشم‌هات نمی‌بینن، ولی دلت می‌لرزه.

اونجاست که می‌فهمی‌"من" یعنی فراتر از بدن، فراتر از فکر.

یعنی جایی که ادراکت حضور پیدا می‌کنه،

حتی وقتی حضورت نامرئیه.

و چقدر عجیبه... اینکه بتونی حس کنی کسی رو،

بدون لمس، بدون صدا، بدون حضور...

فقط با دل.

بازدید : 1
دوشنبه 31 فروردين 1404 زمان : 23:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

" پژواک " ، " آرام "

میری به رفیقت میگی

داری ده میلیون بهم قرض بدی؟؟

میگه هفته آینده میدمت..

از حالا خوشحالی که هفته آینده..

حالا آیا رفیقت روی حرفش بمونه؟ یا نه...

اما تو خوشحالی.

چه بسا برای اون پول نقشه بکشی و چیزایی که میخای باهاش بخری

رو هم بری نشون کنی...

به رفیقت اعتماد میکنی و به خدا، نه....

خدا میگه

من میدونم نیازهات چیه.

چقدر پول نیاز داری

چند تا رفیق نیاز داری

به کدوم وسیله نیاز داری

من همه‌ی نیازهای لمسی و حسی و ادراکی تو رو میدونم

و بهت میدم

برات به موقع میرسونم...

اما باز دلت آشوبه که چکار کنم اگر .. اگر... اگر

بازدید : 1
دوشنبه 31 فروردين 1404 زمان : 23:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

" پژواک " ، " آرام "

بعضی حضورها، بی‌صدا میان... نه سلامی، نه قراری

فقط یه گوشه‌ای از دلت رو تسخیر می‌کنن.

با اینکه عقل می‌گه: نباید...

منطق هشدار میده...

شرع نهی میکنه....

یه چیزی توی دلت، یه صدای لجباز و بی‌منطق، چنگ می‌ندازه به قلبت

و می‌گه: باید... باید...

چون " دل" یک جهان دیگه است و چیزی رو درک میکنه که هیچی دیگه درکش نمیکنه

"مثل وقتی که پشت چراغ قرمز، یکباره نگاهت میفته ده متر اونطرف تر و میبینی که یکی داره نگاهت میکنه، اون نگاه رو حس کردی، بدون اینکه براش دلیل منطقی داشته باشی"

دل، فرمول نمی‌خواد پیش‌نیاز نمی‌خواد دل، فقط لمس می‌کنه...

یه نگاه، یه حضور، یه لرزش کوچیک، کافیه تا خودش رو بسپره.

و اون‌وقت دیگه هیچی جلودارش نیست؛ نه منطق، نه ترس، نه حتی آینده.

دل، وقتی بخواد... حتی با هزار تا "نباید"، بازم راه خودش رو می‌ره...

چون دل، همیشه قبل از فکر عاشق میشه.

بازدید : 2
يکشنبه 30 فروردين 1404 زمان : 22:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

" پژواک " ، " آرام "

دردی که انسان را به سکوت وا می‌دارد

بسیار سنگین‌تر از دردی‌ست

که انسان را به فریاد وا می‌دارد!

و انسان‌ها فقط به فریاد هم می‌رسند

نه به سکوت هم...

منتسب به فروغ فرخزاد

برچسب ها
بازدید : 1
شنبه 29 فروردين 1404 زمان : 0:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

" پژواک " ، " آرام "
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:

یا ، یا ، ، یا ، ، ،

، ،
،
																				
،
،

، ، ،

برچسب ها
بازدید : 1
جمعه 28 فروردين 1404 زمان : 1:47
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

" پژواک " ، " آرام "

بعضی آدماهستن

که حتی فقط با دیدنشون،

انگار یه دکمه‌ی “آروم باش” توی مغزته رو فشار می‌ده.

چشماش، خندش، حتی طرز راه رفتنش…

یه جوریه که انگار " زمان رو در لحظه نگه میدارن"،

نداریش، ولی بودنش حالتو خوب می‌کنه.

یه بودنِ عجیب… مثل بوی بارون، مثل آهنگ مورد علاقه‌ت وسط شلوغی،

یه حس خفنِ نداشتن، ولی داشتن.

اینا شبیه اکسیژنن… نمی‌بینیشون، نمی‌گیریشون، مال تو نیستن،

ولی با نبودنشون نفست بالا نمیاد.

دیدنشون مثل لحظه‌ایه که نور غروب می‌خوره به دیوار یه خونه‌ی قدیمی؛

یه چیزی تو دلت می‌لرزه…

بی‌دلیل، بی‌منطق، ولی واقعی...

بودنش، حتی تو نداشتنش، یه جور تعادلِ عجیب توی ذهنته.

نه مال توئه، نه شاید هیچ‌وقت بشه؛

ولی فلسفه‌ش اینه که بعضی "زیبایی‌ها"، فقط باید باشن…

نه برای لمس، فقط برای حس.

نه در قالب حضور دارن،

نه در چهارچوب واژه‌ها جا میشن،

یه جور بودنِ بی‌نام و بیصدا،

مثل نوری که از پنجره‌ می‌تابه، بدون اینکه خورشید رو ببینی.

اونا کنارِ ما نیستن، چون نباید باشن.

دنیا گاهی به آدم، “نزدیک‌ترین دوری”‌ها رو می‌ده.

تا بفهمه،

بعضی حضورها مال زندگی نیست و

مال روح هستش،

شاید برای خیلیا تجربه شده یه روزایی که همه‌چی می‌ره رو اعصاب،

دلت می‌خواد بزنی زیر همه‌چی،

گوشی خاموش کنی،

همه آدما رو حذف کنی،

ولی یهو یه استوری می‌بینی…

یه عکس ازش،

یه ویدیو،

حتی یه صدای خنده‌ش تو ذهن‌ت،

و دلت یه لحظه می‌گه: "آروم، هنوز اون هست."

نه واسه تو، نه کنار تو،

ولی هست…

و همین کافیه که خنک شی، حتی وسط آتیش.

راستی شما هم از

اون یه نفرایی که دیدنش حالتو خوب می‌کنه، بدون اینکه حرفی بزنه.

دارید؟؟؟

بازدید : 1
جمعه 28 فروردين 1404 زمان : 1:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

" پژواک " ، " آرام "

بعضی آدما هستن

که حتی فقط با دیدنشون،

انگار یه دکمه‌ی “آروم باش” توی مغزته رو فشار می‌ده.

چشماش، خندش، حتی طرز راه رفتنش…

یه جوریه که انگار " زمان رو در لحظه نگه میدارن"،

نداریش، ولی بودنش حالتو خوب می‌کنه.

یه بودنِ عجیب… مثل بوی بارون، مثل آهنگ مورد علاقه‌ت وسط شلوغی،

یه حس خفنِ نداشتن، ولی داشتن.

اینا شبیه اکسیژنن… نمی‌بینیشون، نمی‌گیریشون، مال تو نیستن،

ولی با نبودنشون نفست بالا نمیاد.

دیدنشون مثل لحظه‌ایه که نور غروب می‌خوره به دیوار یه خونه‌ی قدیمی؛

یه چیزی تو دلت می‌لرزه…

بی‌دلیل، بی‌منطق، ولی واقعی...

بودنش، حتی تو نداشتنش، یه جور تعادلِ عجیب توی ذهنته.

نه مال توئه، نه شاید هیچ‌وقت بشه؛

ولی فلسفه‌ش اینه که بعضی "زیبایی‌ها"، فقط باید باشن…

نه برای لمس، فقط برای حس.

شاید برای خیلیا تجربه شده یه روزایی که همه‌چی می‌ره رو اعصاب،

دلت می‌خواد بزنی زیر همه‌چی،

گوشی خاموش کنی،

همه آدما رو حذف کنی،

ولی یهو یه استوری می‌بینی…

یه عکس ازش،

یه ویدیو،

حتی یه صدای خنده‌ش تو ذهن‌ت،

و دلت یه لحظه می‌گه: "آروم، هنوز اون هست."

نه واسه تو، نه کنار تو،

ولی هست…

و همین کافیه که خنک شی، حتی وسط آتیش.

راستی شما هم از

اون یه نفرایی که دیدنش حالتو خوب می‌کنه، بدون اینکه حرفی بزنه.

دارید؟؟؟

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 5
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 7
  • بازدید کننده امروز : 7
  • باردید دیروز : 11
  • بازدید کننده دیروز : 12
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 20
  • بازدید ماه : 530
  • بازدید سال : 624
  • بازدید کلی : 624
  • کدهای اختصاصی