سوختن داریم تا سوختن...
بعضی سوختنها رو اونقدر بلند فریاد میزنی که همه باخبر میشن؛
مثل وقتی که دستت میسوزه توی آتیش.
اما بعضی دردها، اونقدر عمیقن که حتی نفس کشیدن رو هم سخت میکنن. مجبورت میکنن به سکوت...
مثل وقتایی که دستاشو میگیری،
و گرمای وجودش آرومآروم میره تا تهِ جونت،
توی سلول سلولِ وجودت،
تا مغز استخونت...
بعد، یه روز همون آدم میگه:
«نمیخوام دیگه دستامو بگیری.»
همونجا، یه چیزی توی دلت فرو میریزه.
تمام وجودت میسوزه...
یه سوختنِ بیصدا،
از اونایی که قلبتو مچاله میکنه،
ازت یه ویرونه میسازه—
ویرونهای که دیگه هیچوقت، خوب نمیشه.