بعضی حضورها، بیصدا میان... نه سلامی، نه قراری
فقط یه گوشهای از دلت رو تسخیر میکنن.
با اینکه عقل میگه: نباید...
منطق هشدار میده...
شرع نهی میکنه....
یه چیزی توی دلت، یه صدای لجباز و بیمنطق، چنگ میندازه به قلبت
و میگه: باید... باید...
چون " دل" یک جهان دیگه است و چیزی رو درک میکنه که هیچی دیگه درکش نمیکنه
"مثل وقتی که پشت چراغ قرمز، یکباره نگاهت میفته ده متر اونطرف تر و میبینی که یکی داره نگاهت میکنه، اون نگاه رو حس کردی، بدون اینکه براش دلیل منطقی داشته باشی"
دل، فرمول نمیخواد پیشنیاز نمیخواد دل، فقط لمس میکنه...
یه نگاه، یه حضور، یه لرزش کوچیک، کافیه تا خودش رو بسپره.
و اونوقت دیگه هیچی جلودارش نیست؛ نه منطق، نه ترس، نه حتی آینده.
دل، وقتی بخواد... حتی با هزار تا "نباید"، بازم راه خودش رو میره...
چون دل، همیشه قبل از فکر عاشق میشه.