بعضی حرفا رو نمیشه گفت،
نه که نخوای بگی،
یا از گفتنش واهمه داشته باشی...
فقط بعضیاش
قد یه دنیا سکوته.
گاهی باید با یه قطره اشک کشیدشون
روی بوم یه شب تنهایی،
یا گذاشتشون توی ملودی یه آهنگ بیکلام،
که فقط دل بفهمه...
چون وقتی دلتنگی
واژهها کم میارن،
و صدا... صداش در نمیاد.
گاهی احساسات در قالب کلمات نمیگنجن.
اصلاً اگه بخوای در موردشون حرف بزنی،
به اون احساس ظلم کردی.
مثلاً چطور میخوای
وزیدن نسیم ملایم به صورتت رو توصیف کنی؟
یا حس خوب شنیدن صدای پرندهها کنار برکه؟
یا نشستن مهرِ کسی اون گوشهی امن قلبت،
همونجایی که دیگه راه برگشتی نداره؟
گاهی باید کوچهها رو قدم بزنی،
توی دل شب،
راه بری، راه بری
تا پاهات درد بگیره…
شاید اینجوری از دردِ قلبت کاسته بشه.
باید به شلوغی خیابونا پناه ببری
تا از هیاهوی ذهنت نجات پیدا کنی،
و یادت بره
فقط میتونی دوسش داشته باشی،
نه اینکه داشته باشیش...
و چقدر خوبه که قلبِ خوشسلیقهات
احساساتش رو درگیر کسی کرده که ارزشش رو داره،
و این نبردِ تنبهتنی که با احساساتت داری
بازندهای نداره
و در هر حالتی، برندهای—
چون برای چیزی جنگیدی که لایقش هستی.
و کسی رو دوست داری
که حتی اگر ممنوعهترین سیب هم باشه،
ارزشِ رانده شدن از بهشت رو داره...
من ترجیح میدم
آدمیباشم که به خاطر تو به زمین رانده شد،
تا اینکه
در بهشتِ ابدی،
با حسرتی ابدیتر زندگی کنه.