تازه شروع کرونا بود که دیدمش.
ماسک داشت و فقط چشماش پیدا بود.
با دیدنش، اولین چیزی که اومد توی ذهنم یه جمله بود:
"بعضیا ماسک که میزنن، تازه میفهمیچقدر چشماشون قشنگه."
هنوز بدون ماسک ندیده بودمش.
نمیدونستم لبخندش چه شکلیه، یا خط صورتش چجوریه.
ولی نمیدونم چرا...
یه چیزی توی نگاهش بود،
یه آرامشِ غریب،
یه نگاهی که انگار میگفت: «شروع کنیم؟»
و همون روز،
بیآنکه بفهمم،
شروع یک مسیر پر تلاطم شد...
نمیدونستم روزگار چی توی آستینش داره،
ولی روز به روز به هم نزدیکتر شدیم.
آرومآروم،
توی وجود هر دومون حسی شکل گرفت؛
حسی که برای اون شد "احترام"،
و برای من، "دوست داشتن".
اما دلم سادهتر از اون بود که بفهمه...
گاهی دو نفر میتونن خیلی نزدیک بشن،
بدون اینکه مقصدشون یکی باشه.
اولین باری که دستاشو گرفتم،
یه گرمای خاصی داشت؛
از اون حسا که تا مغز استخون میره،
تو تکتک سلولای بدن میشینه...
و همونجا،
با یه دروغ به خودم،
خواستم آروم بمونم:
"با یه بار دست گرفتن که کسی وابسته نمیشه..."
اما شده بودم.
وابسته شده بودم،
و کاری ازم ساخته نبود.
بغلش که کردم،
تازه فهمیدم آدم تا چه حد میتونه یکی رو دوست داشته باشه.
تا یه حدِ غیرممکن...
تا جایی که هر روز با خودش بگه:
"چقدر دوسش دارم؟"
"چرا دوسش دارم؟"
"اصلاً یهو چی شد؟"
و حالا...
بعد از سه سال،
قهر و آشتی،
بیمحلی دیدن و لبخند دیدن،
گاهی مهربونی، گاهی نامهربونی...
هنوزم معتقدم خدا شابلونِ زیبایی رو روی "چشمای اون" گذاشته.
کسی که دوسش دارم و نمیتونم رهاش کنم...
کسی که دوسش دارم و باید رهاش کنم.
ممنوعه ترین حلالِ قلبم...
لعنت به هر چی دوراهی.
لعنت به رسیدنهای دیر.