از راه که میرسه،
نفس توی سینهت میشکنه
و میفهمی...
مثل وقتایی که باد پاییزی
به شاخهها میزنه
و برگها زرد میشن و میریزن،
یههو دلت میگیره
و دوباره باید صبوری کنی...
آره،
تعطیلیها رو میگم.
رسیدنشون غمانگیزه...
همون روزایی که بهجای دیدنت،
وعدهی نبودنت رو میدن.
روزای تعطیل اینطورین دیگه...
یه جور انتظار بیثمر.
و من،
هر بار که تقویم رو ورق میزنم
و چشمم میافته به تعطیلیِ بعدی،
یه دردِ بیصدا،
یه لبخندِ بیرمق،
و یه دلِ پر از تو
همهش توی دل یه روز خلاصه میشن...
همون روزای ندیدنت.