اگر زندگی رو به کوهنوردی تشبیه کنیم.
یک مسیر سخت و طاقت فرسا که بین راه
پاهات زخم میشه و احتمالا کوله پشتی سنگین و بددستی هم داری.
حسابی تشنه شدی و عرق از سر و صورتت میریزه.
زانو درد شده باشی و لنگ لنگان راه بری
و با هزار زحمت و سختی، یه چوب پیدا کردی
که عصای زیر بغلت باشه که بهتر راه بری.
آفتاب چنان سوزان و داغ بهت میتابه، انگاری
خدا زیر شعله رو بیشتر کرده باشه و قرار نیست
از این حجمِ گرما خلاص بشی..
اون لحظهای که نیازمند یه لیوان آب خنک هستی تا حس کنی
هنوز زنده ای...
زمانی که میرسی به رودخانهای با آب زلال و خنک،
یه حس غیر قابلوصف داره
اون لحظهای که زیر سایه درخت میشینی و پاهاتو میذاری توی آب ،
انگاری خدا بهت یه جون تازه داده،
دیدنِ هر روزش به من چنین حس غیر قابلوصفی میده