با خودم عهد کرده بودم...
در دل شلوغیها گم نشوم،
فقط کارم را بکنم؛
بیحرف، بیحاشیه، بیدلدادگی.
اما نشد...
همهچیز، هیچِ محض بود.
و ناگهان به خودم آمدم
و دیدم تمامِ من،
«تویی».
نمیدانم
"منِ" تاریک درونم را صدا کردی،
یا "منِ" خوبم را بوسیدی.
اما هر چه هست—
در اوجِ رنج،
با تو آرامشی دارم
که از جنس زمین نیست.