مثل حس دیدن غروب آفتاب،
روی یه تپه بلند،
وقتی باد موهاتو بازی میده
و پرستوها توی آسمون پر میزنن،
یه حس آروم و عمیق که انگار
دنیا یه لحظه فقط مال توئه.
مثل حس بچهای که لباس نو خریده
و شب میذاره زیر بالشتش،
مثل حس اولین بار که گنبد امام رضا رو میبینی
وقتی میری مشهد،
مثل حس وقتی از خواب بد پریدی
و دست مادرت آروم نوازشت میکنه،
مثل اون همه حسایی که نمیشه گفتشون،
فقط باید با دل لمسشون کنی.
نشستن بعضی آدما کنار تو و حرف زدن،
حتی اگه موضوعش کار باشه،
از همون جنس حسهاست؛
همونقدر نرم،
همونقدر شیرین،
همونقدر آروم،
که دلت میخواد
زمان وایسه
و همون لحظه،
برا همیشه بمونه...