مثل ذوقِ پیدا کردن یه دونه تخم آفتابگردون
روی زمین،
وقتی پاکتِ تخمه ته کشیده،
مثل گلِ تساویِ دقیقهی ۹۰+۳،
یا پولی که
تو جیبِ کاپشنِ قدیمیِ انباری پیدا میکنی...
مثل کودکی فقیر
که خوابِ دوچرخه دیده...
دیدنش
باعث میشه
اون لحظه از زندگی رو
واقعاً زندگی کرده باشم.
و با خودم میگم.
چرا علم، با تمامِ پیشرفتش، هنوز ناتوانه؟
و چرا
نمیتونیم حسِ اون لحظهی ناب و بیتکرار رو
قاب بگیریم...
حتی اگر ممنوعهترین حسِ جهانم باشه...
آخه این آدم جوری به دلت میشینه
که حتی وقتایی که ازش متنفری،
بازم دوستش داری.
در اوج قهر و نخواستن،
فقط نفس کشیدن کنار اونه
که میتونه معجونِ روحت باشه.
وقتی مشغول کار هست و دستاشو میبینی
قند توی دلت آب میشه و آروم و آهسته قربون، صدقه
تک تک انگشتاش میشی...
انگاری حتی فقط ایستادن کنارش " زندگی بدون زمان و مکان"
رو معنا میبخشه
این شخصِ خاااص،
همون حکایت آب زلال تو دل کویره،
همون تنها گل رز وسط باغچه خشک و بی جان.
همون تنها میوهی مونده
روی درختی که داره آماده میشه برای خواب زمستونی