دوست داشتن،
شبیه سیله که میشوره، میبره
و وقتی تموم میشه، تو دیگه اون آدم قبلی نیستی.
یا شاید شبیه بارونه.
آروم، ولی عمیق که بوی تنتو عوض میکنه،
رنگ دلتو میشوره حتی اگه کوه باشی.
دوست داشتن،
همون "ماهِ" لعنتیه که پلنگو تا لبهی پرتگاه میکشونه،
با نوری که نمیذاره برگرده.
دوست داشتن،
اون تیریه که از کمان آرش رها شد
و هرچی بیشتر شیرهی جونشو گرفت، زمین بیشتری رو فتح کرد.
دوست داشتن
یعنی زخمیِ خار بشی، حتی اگر هیچوقت به گل نرسی.
دوست داشتن
یعنی قدم زدن وسط جنگلی پر از رود و درخت،
پر از نسیم خنک و آواز پرنده،
جادهای رویایی که منتهی میشه به برزخِ دلتنگی.....
دوست داشتن یعنی تمنای من و نادیده گرفتنهای تو..