بعضی دلتنگیا درد بیشتری دارن...
مثل تیغی که فرو رفته توی دستت و پیداش نیست،
از اون دلتنگیا که یک حلقه اشک میشن توی چشمت،
ولی مجبوری بخاطرش لبخند بزنی و بگی: "نه بابا، حساسیت فصلیه..."
دلتنگیهایی که آروم آروم توی دلت جا میگیرن،
جوری که حتی خودت هم دیر میفهمیش.
تا یه روز…
به خودت میای و میبینی ازت چیزی نمونده.
نه اون خندههای قدیمی،
نه اون برق چشمات،
نه حتی صدای واقعیت.
دلتنگی،
حکایت همون قورباغهست
که انداختنش توی یه قابلمه آب سرد،
و یواش یواش زیرش آتیش روشن کردن…
نه جیغی زد، نه فرار کرد.
فقط تموم شد.
بیخبر.
بیصدا.
و تو فقط نگاه میکنی به خودت،
که چطور توی این دلتنگی، یواشیواش…
دیگه شبیه خودت نیستی.
و تو نمیدونی…
این دلتنگی
یک موهبته؟ یا رنج؟