وسط شلوغیهای روزمره،
بین اونهمه هیاهو و منممنم کردنِ آدما،
وقتی زنگِ تلفنت بند نمیاد،
و هر ساعت باید جواب چند نفر رو بدی،
در حالی که همه طلبکارتن و توقع دارن...
هرچقدر هم که صبور باشی،
باز یه وقتایی میرسی به نقطهی جوش؛
به جایی که حتی خودت رو هم نمیتونی تحمل کنی.
اما...
همون یه لحظه،
یهو اونی که باید باشه، پیداش میشه...
آروم از کنارت رد میشه و فقط میگه: " خدا قوت".
انگار برای موتورِ جسمت،
یه ترموستات باز شده؛
گرما تخلیه میشه،
یههو سبک میشی، خنک میشی،
دوباره سر پا میشی،
و باز میتونی آدما رو تحمل کنی.